• بله تو آشپزخونه صداتون رو شنيدم ، خوشم اومد. اعتماد به نفس تون عاليه و البته فوق العاده زيبا هستين
  • لطف دارين . اين خونه چقدر خدمه داره !
  • كار هم زياده . تازه يه ساختمون هم پشت اينجاس كه متروكه س . زماني به پدر ومادر جناب متين مرحوم تعلق داشته، خانم بيدارن؟
  • بله، فكر ميكنم
  • ميخوام ملحفه هاشون رو عوض كنم . با صفورا همراه شدم و بالا برگشتم
  • روزي چند بار اينكار رو مي كنين؟
  • هر روز، آقا وسواس دارن ، بيچاره مون كردن بخدا
  • اگه لعنتم نكنين خواستم خواهش كنم از اين به بعد روزي دو بار ملحفه ها رو عوض كنين ، صبح ، شب

فكر كنم در دل گفت: آقا فقط وسواس داره ولي اين كه ديگه ديوونه حسابيه . در ضمن اگه ممكنه رنگ ملحفه ها متفاوت باشه . دو رنگ شاد و مليح . بايد براي تغيير روحيه خانم تلاش كنيم صفورا خانم

در زدم و وارد اتاق خانم متين شديم . سلام خانم!

  • اما ملحفه هاي رنگي بايد تهيه بشه خانم ، ما فقط سفيد داريم . بايد به آقا بگيد
  • من با ايشون صحبت مي كنم مهندس چه ساعتي تشريف مياره؟
  • ساعت دو ميان
  • خانم ناهار رو با ايشون مي خورن ؟ صفورا در حاليكه ملحفه قبلي را از روي تخت برمي داشت گفت: نه ، خانم اينجا تو اتاقشون مي خورن
  • تنها؟
  • بله
  • چراتنها؟
  • والـله چي بگم، گيتي خانم

به مادر نگاه كردم . غم در چشمهايش هويدا بود. مادر و پسر آنقدر با هم غريبه!

  • مسئول ميز غذا كيه؟
  • ثريا خانم
  • رفتين پايين صداشون كنين
  • چشم
  • خانم متين ميخوام ازتون اجازه بگيرم و برنامه ريزي اينجا رو عوض كنم شما بهم اجازه مي دين؟

چشمهايش را بست و باز كرد

  • ممنونم اين مهندس رو به من واگذار كنين مي دونم باهاش چكار كنم ، انگار با زمين و زمان قهره

خانم متين آهي كشيد و سري بطرفين تكان داد . بيچاره چه دل پردردي داشت ثريا آمد . با من كاري داشتين گيتي خانم ؟

  • بله، ببخشيد مزاحم شدم . خواستم بپرسم اينجا غذا چه ساعتي سرو ميشه؟
  • خانم ساعت يك ناهار مي خورن . آقا ساعت دو ، دو و نيم
  • آقا كجا غذا ميخورن؟
  • سر ميز ، تو سالن غذاخوري
  • از اين به بعد من و مادرجون هم همون جا غذا مي خوريم . اتاق خواب كه سالن غذا خوري نيست
  • بله، ولي آقا؟
  • آقا ناراحت مي شن؟
  • نمي دونم
  • امتحان مي كنيم تازه ايشون كه ديرتر ميان
  • شام چي؟
  • خب اگه ناراحت شدن ، ايشون تشريف ببرن تو اتاق خوابشون غذا بخورن ببينن چه مزه اي داره

خانم متين لبخندي زد كه از چشم من پنهان نماند . ثريا با تعجب گفت: گيتي خانم ، مي بخشين دخالت مي كنم ، ولي آقا اخلاقهاي بخصوصي دارن . الان دو ساله اينطور عادت كردن البته در كنار مادر غذا خوردن را دوست دارن اما اينطور عادت كردن . نكنه

  • خب اين به ما چه ربطي داره؟
  • آخه مي ترسم نارحتتون كنه
  • ناراحت نمي شم ثريا خانم . يه چشمه اش رو كه صبح ديدي
  • بله و از تعجب چشمام شده بود چهار تا . آقا شال و كت كسي رو بگيره و به جالباسي بزنه؟!
  • تازه من ميخواستم صبر كنيم با آقاي مهندس غذا بخوريم، ولي خب شايد ايشون خوششون نياد در كنار يه پرستار بشينه غذا بخوره . ولي از مادر جون مطمئنم و اين جسارت رو مي كنم . ساعت يك سر ميز هستيم
  • بله
  • پرستارهاي قبلي كجا غذا مي خوردن؟
  • تو آشپزخونه، گاهي هم همين جا با خانم
  • آدمها تا مي تونن دور هم باشن ، چرا دور از هم باشن؟ افراد اين خونه از خدمه و ارباب ، عضو اين خونه هستن . سكوت و تنهايي نه تنها مشكلي رو حل نمي كنه ، بلكه مشكلاتي رو هم بوجود مياره و اين يه نمونه شه . و به مادرجون اشاره كردم و ادامه دادم: حيف اين خانم زيبا و مهربون نيست تو كنج اين اتاق عمرشو تلف كنه؟ مادرجون چيزيش نيست فقط تنهايي باعث سكوتش شده و افسرده شده ، همين . اون رو هم من درست ميكنم ، ولي اول بايد مهندس رو اصلاح كنيم ايشون از همه بيمارترن

همه زديم زير خنده . مادر هم لبخند زد. ثريا رفت . بلند شدم موهاي مادرجون را بحالت خياري پشت سرش جمع كردم . كمي عطر به او زدم ، كمي كرم و رژ برايش ماليدم و و با هم از پله ها پايين آمديم . مادرجون بخاطر مصرف داروها كمي آهسته تر از حد معمول راه مي رفت. كمي در سالن نشيمن نشستيم تا غذا آماده شد . سر ميز دوازده نفره اي نشستيم كه شمعدانهاي قشنگ نقره اي رويش بود. گلدان چيني بزرگ در وسط ميز از گل خالي بود . محبوبه خانم غذا را آورد . خانم متين يك كفگير كشيد . كفگير را برداشتم و گفتم : مادر جون اين غذاي يه كودك يه ساله س نه شما، پس دستم رو رد نكنين و ميل كنين. شما بايد تقويت بشين .كمبود ويتامين روي اعصاب اثر مي ذاره همينطور روي اندام، پوست ، زيبايي. شما خانم زيبايي هستين پس زيبايي تون رو حفظ كنين

نگاهي به من كرد كه اين معني را مي داد: زيبايي رو ميخوام چكار؟ به چه دردم ميخوره . بگو محبت و سلامتي كجاست؟ براي خانم متين يك ران مرغ سرخ شده گذاشتم . بعد براي خودم يك كفگير برنج كشيدم و كمي مرغ برداشتم . خانم متين چپ چپ به من نگاه كرد . گفتم: اونطوري نگاهم نكنين مادرجون، ميترسم اگه يه كفگير بيشتر بخورم ديگه بيشتر بخورم ديگه اين ظرافت رو نداشته باشم ، ولي بخاطر شما چشم ، اينم يه كم ديگه . خوبه؟

لبخند زد و مشغول صرف غذا شديم . مادر وقتي غذا را در دهانش مي گذاشت دستهايش لرزش خفيفي داشت كه در اثر مصرف داروهاي اعصاب بود . دلم گرفت . خدايا آخه اين زن زيبا سني نداره ، موهاي مشكي اش فقط چند تار سپيد داره، همين فردا موهاش رو براش رنگ مي كنم

  • ثريا خانم؟
  • بله
  • ميشه خواهش كنم از اين به بعد اين گلدون رو از گل طبيعي پر كنين؟
  • چشم،گيتي خانم
  • ببخشيد من دارم دستور مي دم . اينها همه بخاطر سلامتي مادر و آقاي مهندسه
  • بله،خواهش مي كنم . ما حاضريم روز و شب در اختيار شما باشيم ، ولي شما پرستار دائم خانم باشين و خانم سلامتي شون رو بدست بيارن
  • انشاءا.....
  • ولي آقاي مهندس كه حالشون خوبه؟
  • بنظر من مادرجون حالشون خوبه ، آقاي مهندس پرستار ميخوان

صداي خنده بلند شد . مادر جون سري تكان داد و لبخند زد .

  • واي خانم ،آقا اومدن. صداي بوقشون مياد برعكس امروز چه زود اومدن ساعت يك ونيمه
  • نگران نباشين تا برسن داخل ساعت شده دو، وما غذامون رو خورديم و رفتيم

ثريا از ترسش در رفت .راستش خودم هم نگران بودم كه اين هيولاي بي شاخ و دم زيبا چه عكس العملي نشان مي دهد ، ولي بايد مبارزه ميكردم و سكوت حاكم بر عمارت را مي شكستم . خانم متين از سر ميز بلند شد و قصد رفتن كرد .من هم بلند شدم و همراهش از سالن بيرون آمدم كه به مهندس برخورديم. با حالت تعجب به مادرش چشم دوخته بود .

  • سلام مهندس متين
  • سلام خانم، سلام مامان

خانم متين سرش را خم كرد

  • سلام آقا خسته نباشين

اين محبوبه بود كه براي جمع كردن ظرفها با سيني وارد سالن غذاخوري مي شد .

  • سلام محبوبه.مثل اينكه امروز اينجا خبرهاييه. جشن گرفتين؟
  • بله يه كوچيك دوستانه ! جاي شما خيلي خالي بود .

سكوت كرد و لبخند ظريفي زد .خوشحال شدم با خانم متين از پله ها بالا رفتيم . خانم متين را به اتاقش بردم و داروهايش را دادم . از اتاق بيرون آمدم . به مهندس برخوردم كه بسمت اتاقش مي رفت .لبخندي به من زد وگفت: امروز چطور گذشت ؟

  • خيلي خوب
  • خوشحالم
  • مادر خوابيدن؟
  • كم كم مي خوابند

مهندس بسمت اتاق خودش قدم برداشت تا كيفش را در اتاق بگذارد و لباسش را عوض كند گفتم : مي بخشين جناب متين؟

  • بله خانم . جلوتر رفتم تا خانم متين صدايم را نشنود
  • حالي از مادرتون نمي پرسين؟
  • ديدمشون سرحال بودن نيازي به پرسش نداره
  • ولي مادرتون نيازمند محبت شماست .اون مادرتونه ، نه يه غريبه
  • مي گيد چكار كنم؟
  • بريد اتاقشون و كمي باهاش صحبت كنين
  • وقتي جواب نمي ده چه فايده داره؟
  • ولي من از صبح از ايشون جواب گرفتم
  • يعني با شما حرف زد؟
  • به روش خودشون
  • شما روانشناسيد ، من كه نيستم
  • خب من دارم شما رو راهنمايي مي كنم
  • ببينين خانم ، شما پرستار مادر هستين ، نه معلم بنده
  • من شاگرد شما هستم ، ولي خواهش ميكنم كمي به مادرتون توجه كنين . رسيدگي و محبتهاي من بدون توجهات شما بي فايده س . شما دارين اين همه هزينه مي كنين ، خب به جاش محبت كنين . والـله ، خيلي راحتتر و كم هزينه تره

بسمت اتاق خودش قدم برداشت

·        مي رين احوالشون رو بپرسين؟

·        بعد از ناهار ، فعلا خسته و گرسنه هستم

·        ولي اون موقع ايشون خوابن

·        خب بعدازظهر كه بيدارن

·        برنامه بعدازظهر از ظهر جداست . بعد از ظهر هم بايد محبت كنين با مادر چاي ميل كنين و باهاشون صحبت كنين .

·        دارين دستور مي دين؟ اگه يادتون باشه ازتون خواستم به روش زندگي ما كاري نداشته باشين

·        اولا ، ازتون خواهش كردم . دوما ، من در روش زندگي شما دخالت نمي كنم ، فقط ازتون محبت خواستم .

·        خيلي خب . الان ميام احوالي از ايشون مي پرسم ، بشرطي كه شما نگاه مادرم رو معني كنين

·        حتما ، با اجازه

·        رفتين كه !

·        هر موقع خواستين برين اتاق مادر، چند ضربه به در اتاق من بزنين ميام .

مهندس داخل رفت و در را بست . به اتاقم آمدم ، گلسري به موهايم زدم كه فرمايش متين را اطاعت كرده باشم . يادم رفت حكمت گلسر زدن را بپرسم . مردم پاك زده به سرشون . به موهاي همديگه هم كار دارن . چند ضربه به در خورد . در را باز كردم .كسي را نديدم . خم شدم بيرون را نگاه كردم ، كنار در اتاق مادرش ايستاده بود . بطرفش رفتم . در زد و وارد اتاق شديم

  • مادر ، آقاي مهندس خواستن حالي ازتون بپرسن . گفتم خوابيدين، ولي ايشون اصرار كردن .

متين نگاهي به من كرد و لبخند زد . مادر از توي رختخوابش بلند شد نشست

  • راحت باشين مامان. و كنار مادرش روي لبه تخت نشست .
  • ببخشيد مهندس ، خيلي معذرت مي خوام ، ولي ممكنه با شلوار بيرون روي تخت نشينين . ملحفه رو تازه عوض كردن
  • حق با شماست خانم ، اما اين شلوار منزلمه
  • جدي؟ همرنگ قبليه من متوجه نشدم . ببخشين
  • اشكالي نداره خانم . اتفاقا خوشم اومد . مثل اينكه از تميزتر هم هستيد
  • اختيار دارين
  • خب مامان ، چه خبرها؟

مادر به كتاب روي ميز نظري انداخت

  • خبرها رو ميزه ، مامان جان؟
  • شما هم كه روانشناس و مترجميد مهندس!
  • كتاب خوندين مامان؟ با سرش جواب داد
  • خيلي عاليه . مدتها بود اينكار رو نميكردين . مادر نگاهي به من كرد و لبخند زد
  • مي گن من براشون خوندم ، ولي بعد خودشون ادامه دادن
  • خيلي ممنون . پس مامان حسابي امروز مشغول بودن . خوشحالم . سر ميز هم كه ناهار خوردين خوشحالتر شدم

بلند شد و گفت: خب الحمدالـله مثل اينكه روز خوبي داشتين . من فعلا برم ناهار بخورم . با اجازه

من هم بيرون آمدم و گفتم : ممنون . ديدين چه راحت بود . لبخند زد

  • البته يه كاري رو فراموش كردين
  • چكاري؟
  • اينكه ايشون رو ببوسين

دستهايش را در جيبش كرد و گفت: لابد بعد هم بايد ايشون رو بغل كنم و توي هوا بچرخونم

  • نه فعلا اينكار لازم نيست ، چون ميترسم از هيجان حالشون بد بشه .

با لبخند گفت: پس بايد برم ايشون رو ببوسم؟

  • ممنون ميشم . البته روزي چندبار! ولي حالا ديگه نه ، چون ميفهمه كه من ازتون خواستم . بعدازظهر وقت صرف چاي، شب موقع صرف شام ، و آخر شب وقت خواب
  • اينطور پيش بره كه ديگه بو سه اي براي بقيه نمي مونه ، خانم رادمنش
  • بقيه ؟ نكنه منظورتون ثريا خانم و محبوبه خانم و صفورا خانمه

زد زير خنده . من هم خنديدم . سري تكان داد و گفت: نخير منظورم كس ديگه ايه

  • شما آدم مهربوني هستين . نگران نباشين . در ضمن تقديم بوسه بمادر موهبتي نيست كه همه ازش برخوردار باشن، هربوسه به مادر يك قدم به سوي خوشبختيه و ده قدم بسوي بهشت . هرچقدر مادر رو ببوسين بپاي بوسه هاي ايشون نمي رسه و باز هم كمه . مهندس ، اي كاش مادرم زنده بود و يه دنيا بوسه تقديمش ميكردم

نگاه عميق به من كرد و لبخند زد: ممنون خانم دكتر، امر ديگه اي نيست ؟ به قار و قور افتاده . و به معده اش اشاره كرد .

  • عرضي نيست مهندس . باز هم ممنونم .

از پله ها كه پايين مي رفت گفت: ايستادين ببينم احساس غرور ميكنم يا نه؟

  • نخير ، چون مي دونم حتما احساس غرور مي كنين . البته نه بخاطر زيبايي پله ها ، بخاطر محبتي كه به مادرتون كردين . مطمئنم خدا هم ازتون راضيه
  • خدا؟
  • بله خدا
  • كدوم خدا؟
  • استغفرالـله . منظورتون چيه؟ مگه چندتا خدا داريم ؟
  • خدايي كه پدرم رو ازم گرفت ، يا اونكه مادرم رو بيمار كرد ، يا شايد هم اونكه به درياي وسيعش دستور داد خواهر بيست و پنج ساله ام رو ببلعه .

به چشماني كه غم و درد در آن موج مي زد خيره شدم . درحاليكه از پله ها پايين مي رفت گفتم : متاسفم مهندس ، نمي دونستم كه اين خونه از پاي بست ويرونه .

نگاهي به من كرد و دوباره به راهش ادامه داد. به اتاقم آمدم و شروع به نوشتن اتفاقات آن روز كردم و بعد خوابيدم .

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 12 شهريور 1395برچسب:, | 7:53 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود